سالها در تاريكي چنان رفتم كه نور در روز
با رويايي كه به قلبم دروغ مي گفت حالا دلم خوش است
به آرزوهاي بر جاي مانده و روياهاي رسوب كرده
تو اي باران هر چه مي خواهي بر اين شب مغرور ببار ! اما آرام
كه شكسته است شيشه پنجره سامانم حالا مسافري تنهايم
و مي دانم عشق تسلسل حروفي بي رنگ است .